جدول جو
جدول جو

معنی خطا رفتن - جستجوی لغت در جدول جو

خطا رفتن
(بِ وَ دَ)
به اشتباه رفتن. بسهو رفتن:
سکندر بحیوان خطا می رود
من اینجا سکندر کجا می رود.
نظامی.
ما چون نشانه پای بگل در بمانده ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود.
سعدی (طیبات).
، گناه سر زدن:
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه در گذار.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
خطا رفتن
به اشتباه رفتن، به سهو رفتن
تصویری از خطا رفتن
تصویر خطا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
خطا رفتن
به هدف نخوردن، به هدف نرسیدن، اشتباه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وا رفتن
تصویر وا رفتن
سست و بی حال شدن
باز شدن چیزی، تکه تکه و متلاشی شدن مثلاً کوکو وارفت
آب شدن، ذوب شدن مثلاً یخ این وارفت
بسیار تعجب کردن، بهت زده شدن
دوباره به جایی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جا رفتن
تصویر جا رفتن
قرار گرفتن قطعه ای در جای اصلی خود
در بازی ورق ریختن ورق هایی که بازیکن در دست دارد و به نظرش برنده نیست روی ورق های دیگر به نشانۀ صرف نظر کردن از شرکت در آن دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فا رفتن
تصویر فا رفتن
بازروفتن، دوباره روفتن، جارو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا رفتن
تصویر فرا رفتن
رفتن، پیش رفتن، گریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواب رفتن
تصویر خواب رفتن
به خواب رفتن، در خواب شدن، خوابیدن
کنایه از بی حس شدن دست یا پا به واسطۀ فشاری که بر آن وارد می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بِ مَ دَ)
اشتباه یافتن. سهو یافتن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
اشتباه گفتن. غلط گفتن. اشتباه کردن:
خود به خطا گفتم اگر خواندمت
عفو کن از بنده قصور ای صنم.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
اشتباه گرفتن. سهو گرفتن. تخطئه کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
سعدی (گلستان).
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد.
حافظ.
، گناه کسی را مورد عقاب قرار دادن:
خطای بنده نگیری که مهتران و ملوک
شنیده اند نصیحت ز کهتران خدم.
سعدی.
، عیب گرفتن
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
جاری شدن خون:
گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من.
سعدی.
خون میرود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
- خون از دل کسی رفتن، کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن:
از خندۀ شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
خدر شدن. (زمخشری). بیحس شدن. سنگین و خدر شدن عضوی از اعضای تن. (یادداشت بخط مؤلف).
- به خواب رفتن پای، خواب رفتن پای. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواب رفتن پای، خفتن پای. بیحس شدن آن بر اثر نرسیدن خون. سر شدن. کرخ شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
- در خواب رفتن پای، خواب رفتن پای.
، خوابیدن. خفتن. بخواب شدن. در خواب شدن
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ اَ کَ دَ)
اشاعه یافتن خبری در محلی. منتشر شدن خبری، در جایی. پخش گشتن خبردر موضعی. انتشار یافتن خبری در مکانی:
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می نرود.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَمْ تَ)
بعذاب و لعن خدا دچار شدن. بعذاب الهی گرفتار شدن. بدبخت شدن. بدآوردن. کارها موافق مراد نیامدن. بغضب الهی گرفتار شدن:
کسی ازرقیب هر دم سخنی چرا بگیرد
ز گرفت ما چه خیزد مگرش خدا بگیرد.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرا رفتن
تصویر فرا رفتن
پیش رفتن، تعجب کردن وا رفتن، گریختن دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواب رفتن
تصویر خواب رفتن
بخواب فرورفتن خواب شدن 0، بیحس شدن (پایا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطا گفتن
تصویر خطا گفتن
نادرست گفتن ناروا گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
بیکار و بیمار بودن ازکار معاف بودن و از دستمزد و مقرری آن استفاده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
به خواب رفتن، خوابیدن، کرخ شدن، بی حس شدن (دست، پا و)
فرهنگ واژه مترادف متضاد